کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

کیمیا، دختری از ورای آسمانها

خونه جدیدم......

یه چند روز پیش تهران برف خوشگل و سنگینی اومد....از اونجایی که هوا خیلی سر شده بود رو زمین نمیزاشتمت که سرما نخوری.....رفتم گهواره ات رو با کلیه تمهیدات امنیتی که اگه از پشت وجلو و بقل ولو شدی چیزیت نشه و همه جا نرم باشه اوردم تو هال که جلو چشمم توش بازی کنه....کلی دوسش داشتی ههههههه..... دالی بازی با مامان تو خونه جدید.... ولو شدن از خستگی بعد از کلی بازی با مامان..... بیا دیگه بغلم کن خستم شد..... تی وی دیدن تو خونه جدید.... متحیر: با دقت: هیجان زده: ...
6 بهمن 1390

غلت زدن....

چهارشنبه صبح 28 دی برای اولین بار غلت زدی عسیسممممممممممم.......یه لحظه رفتم و برگشتم و طبق معمول که سرجاتو نگاه کردم دیدم ااااااااااااااااااا نیستیییییییی!!!!!!نگاه کردم دیدم یه 3 4 تا غلت زدی و رفتی دم اشپزخونه رو سرامیک ها .....هههههههههههه منم که کلا منتظر کلی خوردمت از ذوق به همه هم اس ام اس دادم که کیمیا غلت میزنه هههههههه و سندش!!! ...
6 بهمن 1390

دارم بزرگ میشمممممم.....

امروز یکی از امتحانم رو دادم میشه گفت پراسترس ترینش رو  دیگه ندارم تا 3 روز دیگه.....یه کم خیالم راحت شد گفت بیام واست بنویسم .....کلی حرف داشتم ولی همش یادم نیست از بس که دیر اومدم اول ازهمه از نشستنت بگم ....تو پست قبلی خاله فهمیه گفت امتحان گفت ببین میشینه!!!!!خبر نداری خاله فهمیه من کلی وقته که میشینمممممممممم .....از بعد 4 ماهگی عاشق این بودی کما دستت رو بگیرم و خانم بنشینه.....ولی چون زود بود و ه کمرت فشار می اومد من خیلییییییییییی کم چون دوست داشتی می نشوندمت که تو عکسای قبلی هم بود.... از 5 ماهگی در حد 30 ثانیه مینشستی و بعد ولو میشدی بازم هنوز زود بود و من تمرینت نمیدادم ولی به محض اینکه 6 ماهت تموم شد دیگه کاریت نداشتم...
6 بهمن 1390

بی عنوان!!!

دنیا کوچک تر از آن است،    که گم شده ای را در آن یافته باشی     هیچ کس اینجا گم نمی شود !   آدمها به همان خونسردی که آمده اند ،   چمدانشان را می بندند و ناپدید می شوند یکی در مه،   یکی در غبار،   یکی در باران،   یکی در باد،   و بی رحم ترینشان در برف آنچه بر جای می ماند،   ردپایی است،   و خاطره ای که هر از گاهی،   پس می زند مثل نسیم   پرده های اتاقت را   . . . امرزو سالگرد فوت مامان جون شیرین بود (نرسیدم دیروز بیام)....١٠ سال از رفتن عزیزترین شخص زندگیم گذشت.. به سرعت برق و باد ولی سختتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت...
4 بهمن 1390

لحظات پر استرس - مقدمه

شاید هیچ پدر و مادری وجود نداشته باشه که با برخی رفتارهای نوزاد یا فرزند خود دچار استرس نشود. اگر بخوام یک جور دیگه این جمله سخت قبلی رو بگم بهتره اینطور باشه: همه‌ی پدر و مادر ها حتما در مسیر رشد فرزندان دلبندشون با صحنه‌ها و یا وضعیت‌هایی از آن‌ها مواجه میشوند که سرشار از استرس و اضطراب است و بنده حقیر ان شاء الله سعی میکنم در سری (لحظات پر استرس) صحنه‌های پر اضطراب کیمیا رو توصیف کنم ... امیدوارم نظرات شما را در راستای همردردی هر چه بیشتر نظاره گر باشم :) بابا
3 بهمن 1390